گدای فاطمه (س) ( یکشنبه 89/7/25 :: ساعت 11:20 صبح)
یا رب البیت الحرام...
ساعت 5 بعد از ظهر به وقت اونجا بود که حرکت کردیم به سمت مدینه...
وقت اذان که شد یه جا ایستادیم و نماز خوندیم و شام خوردیم و دوباره حرکت کردیم... به دلیل اوضاع نامساعد قبل از حرکت توی ماشین خوابم برد! 10 دقیقه مونده بود تا مدینه... تا یار ... تا بانو ... تا جای پای حسین!...تا گذرگاه مهدی...اشک بود... نگاه منتظر بود... اشک بود... مناره های مسجد بود و بی اختیار تمام قد بلند شدن... السلام السلام یا رسول الله... مهمونی داشت شروع میشد...یا ریحانه النبی سپاست... ساعت 10 و نیم به هتل بستان طیبه رسیدیم و به من و دوستم ریحانه یه اتاق دادن و رفتیم مستقر شدیم و غسل کردیم و تا ساعت 3 یه کم خوابیدیم... همگی تو لابی هتل جمع شدیم تا بریم زیارت....دل تو دلمون نبود... ساعت 4 حرکت کردیم... اذان صبح...گنبد خضراء روبرو...ذکر بر لب...شوق در دل...اما اشکی نبود..انگار اصلا اشکی آفریده نشده بود توی چشام...خدایا چرا خشکم زده....همه ضجه میزدن ولی من....مات و مبهوت بودم...
گفتن نماز جماعت رو توی حیاط بخونید و زود برگردید... اتصال صف ها که اصلا درست نبود! برا حفظ ظاهر، جماعت خوندیم و خودمون باز به فرادی نماز صبح رو خوندیم و همراه روحانی کاروان به سمت بقیع رفتیم... یا حسن مجتبی(ع) یا زین العابدین(ع) یا محمد بی علی(ع) یا جعفر بن محمد(ع) توی دلم خالی شده بود... زمزمه میکردم: آخر یه روز شیعه برات حرم می سازه... آهسته آهسته میرفتیم و ... آقایون از پله ها بالا میرفتن و ما همون پایین حسرت می خوردیم... از همون دور زیارت نامه خوندیم و ... بازم اشکی نبود... یا رب به فریاد رس...
به طرف هتل حرکت کردیم و بعد از صبحانه بیهوش شدیم!!
الهی لک الحمد بالنعمة...یا حق
|
کل لبیک ها
|
||